چشم و چراغ شهر

هر چه عمر ما بالاتر رفته، سلول‌های مغزمان کوچک‌تر شده، و فاصله‌ها... فاصله‌های زمانی و مکانی، کمتر و کمتر.

حالا را نبينيد که نقطه‌نقطه شهر به هم چسبیيده است و خيابان تا خيابان راه درازی نيست، آن سال‌های جوانی، وقتی از خانه پدری در آخر خيابان گلستان راه می‌افتاديم، تا ... برسيم به چهارراه سينما دياموند، و تا ... يک پيچ بخوريم و چهارراه دکترا را ببينيم و بچرخيم، تا ... برسيم به کتابفروشی امام... کلّی راه آمده بوديم.

... تازه وقتی می‌شنيديم که حاج‌آقا برای اينکه صبح اول وقت کشوی مغازه را بالا بکشد و بسم‌الله‌گويان چراغ کتابفروشی را روشن کند ..... اووووووه از پايين خيابان با دوچرخه راه افتاده است تا خودش را به اينجا برساند، خروار خروار تعجب می‌کرديم که تو گويی از شهر ديگری آمده است.

... تازه وقتی می‌ديديم که پشت چراغ قرمز هر چهارراهی هم می‌ايستد و از دوچرخه پياده می‌شود و تا چراغ سبز نشده سوار نمی‌شود و راه نمی‌افتد، فکر می‌کرديم که بايد خروسخوان سحر از خانه‌اش راه افتاده باشد تا هنوز هشت نشده در مغازه را باز کند.

سی سال داشت يا نداشت، کارش اگر کتابفروشی بود يا نبود و اسم مغازه‌اش اگر انتشارات امام بود يا نبود، برای ما فرقی نمی‌کرد، خودش حاج‌آقا بود و برای ما کتاب مجسّم، و خودِ خود امام را به ما نشان می‌داد. عکس بزرگی هم از امام زده بود به سينه ويترين، بالاتر از همه کتاب‌ها، که از دور می‌درخشيد و همين شده بود دقّ دل بعضی‌هايی که چشم ديدنش را نداشتند، اما چون رجب‌زاده بود احدی نمی‌توانست حرفی بزند ... بس که خوب بود ... و هست ... و بماند الهی سال‌های سال؛ چشم و چراغِ اين شهری که رنج می‌بَرد از بی‌چشمی و بی‌چراغی!