ماه غمگين، ماه سرخ

رمان‌های «رضا جولايی« با آن نثر زنده و جاندار و روايت خلاقانه، هر يک بر گوشه‌ای از تاريخ معاصر اين سرزمين پرتو می‌اندازد، و بدين سان، بی‌شک بر بلندای رمان‌های تاريخی ايران می‌ايستد.

«ماه غمگين، ماه سرخ» شخصيت‌پردازی او از «ميرزاده عشقی» شاعر شوريده سال‌های آغازين اين قرن است که ترورش در 1303 به نمادی از کشتن انديشه‌های آزادی‌خواه بدل شده است.

این بخش از رمان در فصلی با عنوان «مرغ سحر» ديدار عشقی و ملک‌الشعراء بهار را روايت می‌کند:

بهار اشاره‌ای به يابوی هراسان می‌کند. «يابو برمان داشته بود.»

عشقی، معترض، اخم در هم کرده. «يعنی چه؟»

«يعنی تند رفتيم. قلم ما که بمب و تپانچه نيست. قرار نيست يک‌شبه همه چيز را نابود کنيم. اصلاً قرار نيست چيزی را نابود کنيم.»

عشقی بُراق می‌شود. «چه‌کار بايد می‌کرديم؟ با زبان خوش نصيحت‌شان می‌‌کرديم که هنوز مشروطه را نجويده‌ايم، جمهوريت برای‌مان ثقل سر دل می‌آورد؟ يا می‌گفتيم قدرت شش‌دانگ از آنِ شما، جماعت که الحمدلله بی‌خيال‌اند و هر روز به دست‌بوس می‌روند، ما هم پناه می‌برديم به امن عيش خودمان؟»

بهار می‌گويد: «تند نرو، آرام باش، مثل ترقه‌ای؛ يک‌باره آتش می‌گيری، بعد می‌روی زير خاکستر، صبر نداری. ما ملت همه بی‌قراريم و صبر نداريم. عمارت چندهزارساله را می‌خواهيم يک‌شبه ويران کنيم و اصلاً نمی‌دانيم قرار است چه چيزی جای آن بسازيم؟ ما فاصله مشروطه تا امروز را به هدر داديم و حالا بايد تاوانش را بدهيم. مشروطه فرصت نکرد ريشه بدواند....

عشقی می‌گويد «حالا، حالا  بخوان.»

«دست‌بردار نيستی.»

«ديگر بهانه نيست.»

بهار کاغذی پر از خط‌خوردگی از جيب بغلش درمی‌آورد. با گلايه از عشقی نگاه و سينه‌ای صاف می‌کند. «داعی چه کنی داعيه‌داران همه رفتند/ شو بار سفر بند که ياران همه رفتند/ افسوس که افسانه‌سرايان همه...»

هنوز اين مصراع را به پايان نرسانده که می‌بيند چشم‌های عشقی پر از اشک شد. از خواندن باز می‌ايستد «چه شد مرَد؟»

عشقی رويَش را به طرف ديگر می‌کند.

 

پست بوک فضايی برای آشنايی بيشتر با جامعه و فرهنگ