حاجی بابای اصفهانی که جيمز موريه سرگذشت وی را نوشته و ترجمه درخشان آن به فارسی آوازهای بلند يافته ـ هر که باشد ـ گزارشی از سفر به لندن هم دارد که نسخهای از ترجمه فارسی آن به قلم ميرزا اسدالله طاهری، نخست در سال 1321 و بار ديگر در همين سال 1399 به چاپ رسيده است.
در توضيح کيستیِ حاجی بابا و چرايیِ نگارش اين دو کتاب از سوی جيمز موريه، دو متن به اين چاپ اخير پيوست شده که يکی از بهاءالدين خرمشاهی برای اين چاپ، و يکی مقالهای از زندهياد کريم امامی با عنوان «حاجی بابا و ميرزا ابوالحسن خان؛ يک معما» است که آن را از مجله نامه فرهنگستان برگرفتهاند.
چون میبينم کتابم در ملت سرزندهای چون ايرانيان چنين تأثيری نموده است، حق دارم که آن تشويق پندارم. اين اثر اگر چه غضب آنها را به جوش آورده است باز بینتيجه نيست؛ زيرا چون غضبناک شوند، مدتی فکر میکنند.
اگر ايرانی را توصيف نمايی و غرورش را بستايی، هرچه گويی بدش نمیآيد، اما اگر بداند که کسی را سر مسخره کردن او است، آتش غضبش مشتعل میگردد و همچنانی که گفتم خشم در دنبالش فکر کردنی دارد.
محمدبيگ گفت: «فرنگیها تا میتوانند سياست و حکومت خود را به رخمان میکشند. در اينجا دُمشان گير آمده. آری، کار هر بز نيست خرمن کوفتن، يک حاکم و يک فرمانفرمای شرقی لازم است تا اين شعلهها را خاموش نمايد. کمی توتياءالدوله لازم دارند.» پس به ميرزا فيروز رو کرده گفت: «الحمد لله شخصی مثل تو هست که زندگانی را به آنها بياموزد!»
درد اين است که تمام کتب آنها از چپ به راست نوشته شده و هرگاه که میخواستم بخوانم به اين اشکال برمیخوردم. از چپ به راست خواندن هر روز فراموش میشد، لذا سنجاقی در آستين چپم به عنوان تذکر فرو بردم تا هر وقت سنجاق را ببينم به ياد خواندن از چپ به راست بيفتم.
با اين کاغذهای پلاسيده مدعی بودند که زمين گرد است و خطوط مارپيچی نيز بر اين جسم کروی مرتسم است که طول و عدد آنها معلوم است و همين که چند خط از اين خطوط را پيموديم يک روز صبح خود را در انگلستان خواهيم يافت. چارهای جز تسليم در مقابل يک مشت زباننفهم نداشتيم! ما مصمم شديم که اگر محاسبات آنها صحيح باشد آن را فرا گرفته، همين که به ملک خويش برگشتيم ادعای پيغمبری و تنجيم نماييم. حقيقتاً اگر اينها راست باشد هيچ کس از زمان جمشيد تا به حال پيدا نشده است که چنين پيشبينی باشد.
از زمان نوشيروان تا کنون هيچ شاه ايرانی در چنين خانهای منزل نگزيده است. دريچهها با شيشههای صيقلی پوشيده شده، قالیها به قدری در نظر آنها بی قدر و قيمت بود که با کفش بر آنها راه میرفتند. ديوارها منقوش و مزيّن. صندلیها به قدری زيبا و زياد که تمام بزرگان ايران میتوانستند بر آنها نشينند. خلاصه تمام لوازم زندگی در آنجا جمع بود، به طوری که هيچ کس باور نمیکرد اينجا را برای عدهای غريب آراستهاند. ما گفتيم: اگر مهماننوازی اروپاييان اين طور است، بايد به مهماننوازیهای شرقی خداحافظ گفت.
دست به هيچ لقمه نزديم، دست از پا خطا نکرديم و از کاروانسرا خارج نگشتيم که با ورقهای موسوم به صورتحساب مواجه نشويم. عيب بزرگ انگلستان اين است که زهرمار مفت هم گير نمیآيد.
در ايران هر کس برای خود عمارتی میسازد و منزل پدری خود به دست باد و طوفان و باران میسپارد تا کی خراب شود، اما در انگلستان فرزند منزل پدری را تصاحب کرده و تعميرش مینمايد. همچنان که در ايران پوستين پدر به پسر و زيرجامه مادر به دختر میرسد، آن گونه که پسر و دختر در نگاهداری پوستين و زيرجامه جهد بليغ به خرج میدهند، پسر انگليسی موظف است در خانه پدری نشسته و در تعميرش بکوشد.
من که میدانستم در صورت من جاذبهای است که اکثر زنان مدهوش آن میشوند خود را بيش از حد وصف بياراستم تا آيت دلبریام کامل گردد. هر موی از ريشم را رنگ نموده با عطر آميختم و سبيلها را چنان تاب دادم که نوک تيز آنها درست محاذی چشمانم میايستاد. جعد بناگوش خود چنان صفا و صيقلی دادم که درست به سان آينه میدرخشيد. خلاصه آن شب تا بامداد در آرايش خويش و پيرايش موی بگذرانديم که در نظر ملکه انگليس بد نياييم.
چون ايلچی با کمال احترام مکتوب بانوی اعظم را که صبح با گلاب معطّر کرده بود در دست ملکه گذاشت، ملکه تبسّمی بنموده پرسيد: «اين مکتوب دستخط خود ملکه است؟»: روی ايلچی بيچاره از فرط خجالت و شرمساری سرخ شد؛ زيرا میدانست که زنان ايران از شاه تا به گدا، چيز نوشتن نمیدانند، پس چه بگويد.