از جنايتها و وحشیگریهای رژيم صدام هر چه هم که گفته شود، يکی از هزاران نيست؛ شايد هول و هراس آن شکنجهها هنوز هم در روح و روان کسانی که رنجهای بسيارِ آن دوران را ديده و چشيدهاند، چنان باقی مانده که از نوشتن و حتی بازگفتن آن نيز سر باز میزنند. در اين ميانه اما معدود کسانی هم هستند که بر اين وحشت خود غالب شده و چيزکی از آن ماجراها را به رسم امانتی تاريخی بهيادگار نهادهاند.
دکتر طالب بغدادی، دانشآموخته علوم اقتصادی دانشگاه بواتيه فرانسه (1973م) و استاد دانشگاههای بغداد (1974م) و زيتونه اردن (1995م) و رئيس ديوان رياست جمهوری عراق (2004م) يکی از کسانی است که در کتابی با نام «حکايتی مع صدام» داستانهای خود را با صدام که آن زمان معاون احمد حسن البکر بوده، نوشته و اکنون با نام «حکايت من و صدام» به فارسی ترجمه شده و آن را اين گونه به پايان میبرد:
ساعت پنج بعدازظهر بود. خيابانها از ماشينها و مردم کاملاً خالی بود. و اگر تعدادی ماشين عبور میکرد آنها را گِلی کرده بودند به خصوص چراغها... سپس چند جوان ديدم که با لباسهای شخصی بودند ولی اسلحه به دست داشتند. از آنچه میديدم دچار ترديد شدم و پيش خود فکر کردم شايد کودتايی در داخل نظام اتفاق افتاده باشد و اينکه برزان، من و شايد ساير زندانيان را به عنوان بخشی از تصميمات اتخاذشده در رابطه با کودتا آزاده کرده است.
ماشينی عبور کرد که سعی کردم آن را متوقف کنم ولی توقف نکرد. ماشين ديگری عبور کرد که اين يکی هم با اشاره من نايستاد. فکر میکردند ديوانه هستم چرا که خيلی لاغر بودم و لباسهای تابستانی (شلوار و تیشرت) به تن داشتم آن هم در آن سرمای زمستان. ريشم هم چنان بلند بود که تا نزديک کمربندم میرسيد و موهايی برافروخته و بلند که گردن و قسمتی از پشتم را پوشانده بود. از اين رو تصميم گرفتم وسط خيابان بايستم و جلو ماشينی که میآمد را بگيرم. همين کار را کردم و موفق شدم ماشين را نگه دارم. بهسرعت درب سمت راننده را گرفتم و به او گفتم: باور کن من ديوانه نيستم. خنديد و به من گفت: میدانم . . . تو از زندان اطلاعات بيرون آمدی. به اين منظره عادت کردم.....
بعد از اينکه کنارش سوار شدم، از او پرسيدم:
چه اتفاقی افتاده؟ خواهش میکنم به من بگو، وضعيت عادی نيست.
خندهای کرد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
درست است، تو نمیدانی چه اتفاقی افتاده . . . اين جنگ بين ما و ايران است و ما الآن در قانون ممنوعيت رفت و آمد هستيم که تا کمتر از يک ساعت ديگر اجرا میشود و چند لحظه ديکر هواپيماهای ايرانی مثل هر روز شروع به حمله هوايی به بغداد میکنند.
... ورودم به خانه بهشدت برای خانوادهام غافلگيرکننده بود. وارد خانه برادرم مقداد که دربش رو به خيابان عمومی واقع بود، شدم. همه خانواده آنجا جمع شده بودند؛ چرا که هر روز در اين موقع به خاطر حملههای هوايی اينجا جمع میشدند.
بعد از سلام کردن و در آغوش گرفتن و گريههای خوشحالی و کِلزدنها، بقيه اعضای خانواده و دوستان نزديک را تلفنی خبر کردند... همه شروع به پرسيدن کردند. ولی برادرم مقداد از آنها خواست چيزی نپرسند. اما برادر بزرگترم جعفر از او اجازه خواست که فقط يک سؤال بپرسد، و او اين سؤال را پرسيد:
عجيبترين چيزی که ديدی از لحظه اول تا آخرين لحظه چه بود؟
افراد بازداشتشدهای ديدم که خزه روی بدنهايشان رشد کرده بود.
ديگر حرفی نزد. ديگران هم سکوت اختيار کردند. من هم ساکت شدم تا پرده بر اين بخش هولناک از زندگیام که ممکن نيست از يادم برود، بکشم. با اينکه خداوند متعال نعمت فراموشی را به ما ارزانی داشته، ولی هر بار سعی کردم آن را فراموش کنم، سه صحنه جلو چشمانم ظاهر میشد:
چهره ابومحمود جلاّد با چشمهای شيطانی و برافروخته و خنده وحشتناکش.
و چهره آن استاد مصری که جانش را در حالی که بر حال دو دختر و همسر ماندهاش در مصر گريه میکرد، از دست داد.
و چهره آن شيخ ميانسال و روحانی که جانش را در حالی که او را از ريشش جلو سلولهای زندانيان میکشيدند، از دست داد.